۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

روزی رسد:
گه رفته ار یادی و گه در قلب جا داری
گه رفتم از یادت و گه به روی چشمانت گذاری
من و این خاطرات و یادهایم را
شاید به جای جای لحظه هایت می گذاری
نه حالا از من دور میشوی و ترک
نه به فکر بودنم در کنارت و یک لحظه درک
ازان همه غرور و جوانی به خاک نشسته ام
خاگی شدم از بس که پرو بال شکسته ام
من و تو و یادهایمان و این حصار
دور مرا گرفت همه یادها مثل یک غبار
خسته تر از انم که بازگوکنم این قصه را
مظلوم تر از انکه فراموش توانم تو را
روزی که عمرمان خاک هوسها شود
چه سخت گره از خوشی وا شود
امروز چو دارمت در کنارم از من تونیستی
با این همه دوست داشتنم از من تو نیستی
روزی رسد که خوارشوی در هر لحظه زندگی
روزی شود که به یاد من باشی و من دورم از این زندگی
یا که در بند کسی زندانی و اسارت قبول نموده ام
زنده ام لیک اسیرم و نه از ان تو ،پژمرده ام .
لانه خواهم ساخت :
از ان همه عشق افسانه خواهم ساخت
با ان همه عشق حداقل یک لانه خواهم ساخت
به جای من و تو دو پرنده خوشبخت
زندگی با عشق را در ان لانه جاویدانه خواهند ساخت .
اشک :
لب از لب پیاله بر نمیداشت و در سکوت
گویا خیال در سرش پرواز بلندی می نمود
من از هر نظرش امیدها و آرزوها داشتم که شاید
فکر من مسکین در هنگام چای نوشیدن می نمود
لیک فکرم پرید اب از دیده چکید
اشک به گونه دانه دانه رسید
که فهمیدم درون پیاله عکس دیگری را می دید
من اشک به چشم پیاله ای دیگری بر داشتم اما حیران و خاموش در ان سکوت
اشکم درون پیاله می چکید .....

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

خندیدن من روی لبانم محو شد
ان نگاه پریشان تورا بدیدم چون
من که از وفا دم ،می زدم بی وفا شدم
چون که مجبور به گذشت با خواست خود شما شدم.
افسوس در این ثانیه ها جای تو خالیست
اینجا که نشان از تو فقط ذکر و خیالیست
من با همه سردیت ز تو گرم وجودم
گویا که فرار از عطشت کار محالیست

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

لحظه ها لحظه های در بدری شده است
عمر تبدیل به وقت بیهودگی شده است
عقل به بند افتاده و طوفان شد
ای بسا بارها که زندگی طغیان شد
عمر من و عمر تو و عمر ما
در همه حالات گشت اینجا تباه
نه امیدی به آبادی و آزادی بود
نه پنداری برای بیداری بود ...
روز شنبه ساعت 11:45 27/6/2009
تویی آن خسرو خوبی های این جهان
تویی آن نور که مدتهاست رفته زچشمان....