۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

اشک :
لب از لب پیاله بر نمیداشت و در سکوت
گویا خیال در سرش پرواز بلندی می نمود
من از هر نظرش امیدها و آرزوها داشتم که شاید
فکر من مسکین در هنگام چای نوشیدن می نمود
لیک فکرم پرید اب از دیده چکید
اشک به گونه دانه دانه رسید
که فهمیدم درون پیاله عکس دیگری را می دید
من اشک به چشم پیاله ای دیگری بر داشتم اما حیران و خاموش در ان سکوت
اشکم درون پیاله می چکید .....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر